| ||
بسم الله الرحمن الرحیم با تشکر از عزیزانی که برای قصه اول استاد اشترانی ( کودکی موراجون ,که به صورت کتاب چاپ شده در اختیار اکثر اعضای مزرعه ایمانی و علمی قرار گرفته است) بازنویسی ارائه کرده اند. مشاهده بفرمایید :
بازنویسی 1 : من قصه 1موراجون را برای کودک 4سال و8 ماهه خودم اینطور بازنویسی وتعریف کردم: موراجون به دنیا می آید صفحه اول: خانم مورچه مامان شده بود و برای همین خیلی خوشحال بود.او داشت یکی یکی بچه مورچه ها را از داخل پیله درمی آورد وبرای هر کدام از بچه هایی که از داخل پیله بیرون می آورد،اسمی می گذاشت: مثلا موری،موره، نی موره، مورپرمو، مور بی مو، مورک، موربا، مورچی، مورمور و... و اسم هر کدام را در دفترچه ای که از کتابخانه برداشته بود می نوشت. صفحه دوم: تا اینکه نوبت به آخرین پیله رسید.بچه مورچه آخری را کمی با سختی از پیله در آورد.پاهایش به پیله گیر کرده بود و کم مانده بود کنده شود.خدا به او رحم کرد.مورچه کوچولو وقت به دنیا آمدن چشمهایش باز بود وبا دقت همه جا را نگاه می کرد.او با دید ن مامان لبخندی به او زد، یعنی مامانی دوستت دارم.مامان مورچه هم بادیدن او خندید وهمانطور که لپ همه بچه ها را بوسیده بود لپ او را هم بوسید واسم "موراجون"را برای او انتخاب کرد. صفحه سوم: همه وحتی مامان مورچه گرسنه بودند.مامان گندم های ریزشده را ازداخل جیبش در می آورد ویکی یکی به بچه های کوچولویش می داد.موراجون علاوه بر اینکه گندم ها را می خورد، مقداری از آنها را در مشت های کوچولویش جا می داد تا برای بعدا نگه دارد. صفحه چهارم: موراجون روز به روز بزرگتر می شدو کم کم می توانست حرف هم بزند.او به اطرافش زیاد فکر می کرد و سؤالهای زیادی برایش پیش می آمد که همه را ازمامان می پرسید. روزی وقتی مامان داشت موهای موراجون را شانه می کرد اوآهی کشید وبه مادرش گفت:"مامانی! خوش به حالت!شما همیشه گندم داری و سیر هستی، اما من همیشه به گندم های شما نیاز دارم و گرسنه هستم. من به شما نیاز دارم و اگر شما نباشی من از بین می روم ولی شما به چیزی نیاز نداری و همیشه زنده هستی." مامان خوبش گفت:"موراجونم!من هم برای به دست آوردن گندم به خوشه گندم نیاز دارم .این خوشه گندم است که گندم دارد و دنبال گندم نمی گردد.اگر او نباشد من هم ممکن است از بین بروم." صفحه پنجم: موراجون که حسابی تعجب کرده بود گفت:"خوشه ی گندم!" او تصمیم گرفت به دنبال خوشه ی گندم برود و آن را ازنزدیک ببیند.مامان هم که می دید او بزرگ شده و می تواند با دنیا آشنا شود به اواجازه داد. موراجون لباس بیرون تنش کرد و مامان را بوسید و به دنبال خوشه ی گندم رفت. موراجون از این تونل به آن تونل راه بیرون را ازمورچه کارگرها می پرسید. تا آن که آخرین سوراخ را با خوشحالی پیدا کرد. او از کنار درخت سیب روی زمین سر درآورد و دوان دوان به دنبال خوشه ی گندم رفت. صفحه ششم: در مزرعه خوشه ی گندم بزرگی را که گندم ها ی زیادی از آن آویزان بود پیدا کرد. شاد و خندان زیر سایه ی آن رفت و گفت:" سلام خوشه ی گندم! خوش به حالت! تو همیشه گندم داری! اما من ومامان همیشه گندم نداریم و به تو نیاز داریم.اگر تو نباشی ما از بین می رویم، این تویی که به چیزی نیاز نداری و همیشه هستی." خوشه ی گندم نگاهی به موراجون کرد وآهی کشید و گفت:" مورچه کوچولو! من هم برای آن که گندم های تپل و خوشمزه ای از شاخه هام آویزان باشد به آب نیاز دارم و اگر آب نباشد من هم از بین می روم." موراجون که با تعجب به گندم ها ی آویزان نگاه می کرد گفت:" آب! " صفحه هفتم: وبا هیجان سراغ آبی رفت که ازکنار مزرعه رد می شد. روی سنگی نشست و گفت: "سلام آب! خوش به حالت!تو آبی و به چیزی نیاز نداری، اما من ومامانم و خوشه ی گندم به تو نیاز داریم. اگر تو نباشی ما از بین می رویم، این تویی که به چیزی نیاز نداری و همیشه هستی." آب داشت با سرعت قطره های خودش را رو به جلو هل می داد ونسیمی از خنکی آن احساس می شد. او با لبخند نگاهی به موراجون کرد وگفت:"من برای آن که در جنب وجوش وخروش باشم به ابر نیاز دارم. اگر ابر نباشد من هم نیستم و از بین می روم." موراجون که با تعجب به قطره های آب نگاه می کرد،گفت:"ابر! " صفحه هشتم: و دوان دوان به بالای درخت سیب رفت. رو به ابر بزرگ کرد و گفت: "سلام ابر! خوش به حالت! تو ابری و به چیزی نیاز نداری اما من ومامانم و خوشه ی گندم و آب به تو نیاز داریم. اگر تو نباشی ما از بین می رویم، این تویی که به چیزی نیاز نداری و همیشه هستی." ابر بزرگ که بچه ابرهایش را در بغل گرفته بود، آن ها را فشار داد و غرید و گفت" من برای آن که در آسمان باشم و بچه هایم زیاد شوند به خورشید نیاز دارم. این خورشید است که آب دریا را بخار می کند تا درآسمان ابر درست شود. اگر خورشید نباشد من هم نیستم و از بین می روم." موراجون که به تکه های ابر خیره شده بود گفت:" خورشید! " صفحه نهم: او از روی شاخه های درخت پایین آمد و در حالی که به فکر فرورفته بود و از کنار رودخانه وماهی های رنگارنگ می گذشت خودش را به نوک کوه رساند تا با خورشید صحبت کند.موراجون خسته شده بود اما برایش خیلی مهم و جالب بود که بفهمد این چه کسی است که به چیزی نیاز ندارد وهمه به او نیاز دارند.عرقش را با شال کمر ش پاک کرد و نگاهی به آسمان انداخت . خورشید داشت از آسمان خداحافظی می کرد. انگار یکی داشت خورشید را در آخر آسمان به پایین هل می داد و او هم نمی توانست طاقت بیاورد و به پایین می رفت.تا خواست بگوید " خوش به حالت..." دیگر خورشیدی نبود. شب او را از آسمان بیرون کرده بود. موراجون مانده بود و شب تیره وتار. صفحه دهم: او به شب تیره وتار گفت:" حتما خوش به حال توست نه خورشید.تویی که نه به خورشید نیاز داری ونه به چیز دیگری و از همه چیز بی نیازی و همیشه هستی!" شب که هنوز دستش به یک طرف دراز بود و داشت گوشه ی تن خورشید را کمه بیرون مانده بود به پایین فشار می داد گفت: " صبح خواهی دید که من هم نیستم و باز خورشید برگشته." صفحه یازدهم: موراجون به آسمان تاریک وکم ستاره نگاه می کرد و از کوه قدم زنان پایین می آمد. اما خندان به نظر می رسید، گویا جوابش را پیدا کرده بود. با خود می گفت:" من، مامانم، خوشه ی گندم، آب، ابر، خورشید و شب همه نیاز داریم و همیشه نیستیم.حتما باید چیزی باشد که همه به او نیاز داریم واو همیشه هست و به چیزی نیاز ندارد وگرنه من، مامانم، خوشه ی گندم، آب، ابر، خورشید و شب هم نخواهیم بود! "
بازنویسی 2 : داستان موراجون به زبان کودک من یه روزی یه مورچه ای بود که با خواهروبرادراش تو لونه شون داشتند بازی می کردنداسم این مورچه کوچولو موراجون بود موراجون یکدفعه گرسنه ش شد رفت پیش مامانش وگفت من خیلی گرسنه ام مامانش هم گندم های خوشمزه را ازتوی جیبش دراورد وبه او داد موراجون همه گندم ها را توی دهنش گذاشت وتندوتند میخورد بعدش همه مورچه ها رفتند بازی کنند موراجون خاک بازی را خیلی دوست داشت اون باخاکها گل درست میکرد وبا گل چیزای خوشگل می ساخت اون روز شکل یه گندم بزرگ را درست کرد وبه بقیه مورچه ها نشون داد همه خوششون اومدو گفتند افرین چقدر گندمش خوشگل شده. موراجون دوباره گرسنه ش شدپیش مامانش رفت وگفت مامانجون من گرسنه ام ببین شکمم چقدر قاروقور میکنه الان از گرسنگی میمیرم مامانش گفت نه عزیزم بیاتا بهت گندم های خوشمزه بدم موراجون گفت خوشبحالت مامانی تو چقدر گندم داری هروقت گرسنم شد همه گندم هاتو بهم میدی/ مامانش گفت بله عزیزم ولی وقتی گندم ها تموم بشه منم دیگه ندارم وباید از خوشه گندم برات گندم بگیرم موراجون گفت خوشه گندم کجاست/ مامانش گفت خوشه گندم تو مزرعه است خودت برو تا پیداش کنی.موراجون هم رفت ورفت تابه خوشه گندم رسید اول بهش سلام کرد خوشه گندم که خیلی مهربون بود گفت سلام مورچه کوچولو بامن چیکارداری/ موراجون گفت خوشبحالت تو چقدر گندم داری اگه من ومامانم گندم هامون تموم بشه توبهمون گندم میدی/خوشه گندم گفت بله که میدم ولی اگه اب نباشه منم دیگه نمیتونم گندم درست کنم موراجون باتعجب گفت اب/وزودی رفت کنار رودخونه ای که توی مزرعه بود وبهش سلام کرد اهای رودخونه خوشبحالت توچقدر اب داری اگه من ومامانم وخوشه گندم اب بخواییم توهمه اب هاتو به مامیدی/اب هم باخنده گفت بله که میدم ولی منم به ابر نیاز دارم اگه ابر نباشه من هم نیستم موراجون گفت ابر/ وبدو بدو بالای درخت سیب رفت تابا ابر بزرگ حرف بزنه اهای ابر بزرگ خوشبحالت تو به چیزی نیاز نداری من ومامانم وخوشه گندم واب به تو نیاز داریم اگه تونباشی ماهممون از بین میریم ابر بزرگ غرشی کردوگفت نه مورچه کوچولو منم به خورشید نیاز دارم اگه خورشید نباشه منم نیستم.موراجون همین طور که به ابر بزرگ نگاه میکرد باتعجب گفت خورشید/ دیگه خیلی خسته شده بود ولی خیلی دوست داشت ببینه خوشید چه شکلیه که همه به اون نیاز دارند هوا داشت تاریک میشد وخورشید از اسمون خداحافظی می کرد تا موراجون اومد بگه خوشبحالت دیگه خورشید رفته بودوشب شده بود موراجون موندو شب تیره وتار. شب تیره وتار به موراجون گفت وقتی که صبح شد دوباره خورشید میاد ومیبینی که من نیستم.موراجون دیگه داشت برمیگشت ولی خوشحال بود چون جواب خودش راپیدا کرده بود باخودش میگفت حتما باید یه چیزبزرگتری باشه که من /مامانم/خوشه گندم/اب/ابر/خورشید وشب همه به اون نیاز داریم وگرنه هیچکدوم ازما نخواهیم بود. بازنویسی 3 : من قصه موراجون را این جور برای دختر5سال و7ماهه ام تعریف کردم . صفحه اول: خانم مورچه مادر شده.برای همین همه خوشحال هستند.مامان مورچه داردمورچه ها را از داخل پیله در می اورد.چقدر زیاد هستند .چقدر هم با نمک هستند .حالا مامان مورچه اسم این همه مورچه را چه طوری می گذارد.مامان مورچه برای هر کدام از مورچه های که از داخل پیله در می اورد اسمی می گذاشت .موری .موره. نی موره. مورک موربا .مورچی و....... بعد اسم هر کدام را در دفترچه ای که از کتابخانه برداشته بود می نوشت تا اینکه نوبت به اخرین پیله رسید. صفحه دوم: بچه مورچه اخری را کمی با سختی از پیله در اورد.پا هایش به پیله گیر کرده بود وکم مانده بود کنده شود .خدا رحم کرد.مامان با دیدن قیافه بانمک ان خنده اش گرفت واسم ان را موراجون گذاشت. موراجون وقت به دنیا امدن چشم هایش باز بود وبا دقت همه جا را نگاه می کرد . با دیدن مامان لبخندی زد :یعنی مامان دوستت دارم .مامان هم همان طور که لپ همه را بوسیده بود لپ اورا هم بوسید. صفحه سوم: همه وحتی مامان مورچه گرسنه بودند .مامان کندم های ریز شده را یکی یکی به بچه های فسقلی اش می داد.موراجون چند تا گندم را توی مشت های کوچولوش جمع می کردوبعد یه جا می خورد .انوقت بود که دو لپش باد می کرد . صفحه چهارم : در اتاق بچه ها انواع اسباب بازی ها هست ولی مورچه ها گل بازی را خیلی دوست دارند. ان ها با خاک گل درست میکنند وان را به شکل های جور واجور در می اورند. موراجون با گل یه گندم خیلی بزرگ درست کرد .یک بار هم شکل مامانش را را درست کرد وبه مامانش داد .مامان هم خوشحال شد وان را وقتی سفت شد روی تا قچه اتاقش گذاشت. موراجون با بچه ها توی تونل ها قائم باشک هم بازی می کنند .هرکسی نمی تواند موراجون را به راحتی پیدا کند .اوخیلی باهوش است .موراجون کم کم بزرگتر شده ومی تواند حرف هم بزند .موراجون به اطرافش زیاد فکر می کند وسؤال های زیادی دارد که انها را از مامانش می پرسد.مامان کار های زیادی داردوگاهی غذای بچه ها دیر می شود .ان وقت موراجون شکمش درد می گیرد . صفحه پنجم: موراجون اصلا شکم درد را دوست ندارد.روزی وقتی مامان موهاش را شانه می زد گفت:مامانی خوش به حالت شما همیشه کندم دارید وسیر هستید ولی من همیشه به گندم های شما نیاز دارم .ولی شما به چیزی نیاز ندارید وهمیشه هستید .مامان خوبش گفت: موراجونم من هم برای به دست اوردن گندم به خوشه گندم نیاز دارم .این خوشه گندم است که گندم دارد ودنبال گندم نمی گردد.اگر اونباشد من هم از گرسنگی دل درد می گیرم صفحه ششم: .موراجون که تعجب کرده بودگفت:خوشه گندم .وتصمیم گرفت به دنبال خوشه گندم برود وان را از نزدیک ببیند .مامان هم که می دید او بزرگ شده ومی تواند با دنیای بیرون اشنا شود به او اجازه داد.موراجون هم لباس بیرون پوشید ومامان را بوسید وبه دنبال خوشه گندم رفت.موراجون از این تونل به ان تونل راه بیرون را از مورچه های کارگر می پرسید تا اخرین سوراخ را با خوشحالی پیدا کرد .او از کنار درخت سیب روی زمین سر در اورد.ورجه ورجه کنان به دنبال خوشه گندم رفت. صفحه هفتم : در مزرعه خوشه گندم بزرگی را که کندم های بزرگی ازش اویزان بود پیدا کردشاد وخندان زیر سایه ی ان رفت وفریاد زد:اهای خوشه گندم.خوش به حالت توهمیشه گندم داری اما من ومامان همیشه گندم نداریم .خوشه گندم گفت:مورچه کوچولو من هم برای انکه گندم های تپل وخوشمزه داشته باشم به اب احتیاج دارم واگر اب نباشد من هم از بین می روم .موراجون با تعجب گفت: اب . صفحه هشتم: بعد با هیجان رفت سراغ ابی رفت که از کنار مزرعه رد می شد .روی سنگی نشست وگفت: اهای اب خوش به حالت .تو ابی وبه چیزی احتیاج نداری وهمیشه هستی.اب گفت: من برای اینکه در جنب وجوش وخروش باشم به ابر نیاز دارم .اگر ابر نباشد من هم نیستم واز بین می روم .موراجون گفت: ابر؟ صفحه نهم: ودوان دوان به بالای درخت سیب رفت.رو به ابر گفت : اهای ابر خوش به حالت توابری وبه چیزی نیاز نداری من مامانم .خوشه گندم واب به تو نیاز داریم .ابر گفت:مورچه کوچولواین خورشید است که اب دریا را بخار می کند تا توی اسمان ابر درست شود. اگر خورشید نباشد من هم نیستم واز بین می روم .موراجون با تعجب گفت: خورشید ؟ صفحه دهم: بعد شال کمرش را به پیشانی اش بست وازروی شاخه ها پائین امد خودش را به نوک کوه رساند تا با خورشید صحبت کند.موراجون خسته شده بود اما برایش مهم وجالب بود که این چه کسی است به چیزی نیاز ندارد و همه به او نیاز دارند .خورشید داشت از اسمان خداحافظی می کرد .انگار یکی داشت خورشید را در اخر اسمان به پائین هل می داد.او هم نمی توانست طاقت بیارد وبه پائین رفت.تا خواست بگه خوش به حالت دیگه خورشیدی نبود.شب ان را از اسمان بیرون کرده بود .موراجون مانده بود وشب تیره وتار صفحه یاز دهم: .اوبه شب تیره وتار گفت:حتما خوش به حال توست نه خورشید.تو نه به خورشید احتیاج داری نه به چیز دیگری .توبه چیزی نیاز نداری وهمیشه هستی شب گفت:صبح که میای میبینی منم نیستم وخورشید برگشته. صفحه دواز دهم: موراجون به اسمان تاریک وکم ستاره نگاه می کردوقدم زنان از کوه پایین می امد.اما خندان به نظر می رسید.گویا جوابش را پیدا کرده بود.او با خودش گفت:من. مامانم .خوشه گندم .اب .ابر. خورشید وشب همه نیاز داریم وهمیشه نیستیم .حتما باید یه چیزی باشدکه همه به او نیاز دارندواو همیشه هست وبه چیزی نیاز نداردوگر نه من. مامانم .خوشه گندم.اب. ابر.خورشید .وشب.نخواهیم بود.
[ جمعه 93/5/10 ] [ 5:46 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |